زندگی عاشقونه مازندگی عاشقونه ما، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
عشقم محمد امین عشقم محمد امین ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
نفسم ثمین نفسم ثمین ، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

امین و ثمین عزیزم

من یه مادرم با یه دنیا خاطره مادرانه😊

آخرین روزهای انتظارررررررررر

عزیز دل مامان و بابا سلام امروز با بابایی رفتیم پیش خانوم دکتر و در کمال ناباوری دکتر گفت که شنبه میای پیشمووون یعنی پس فردا......یعنی ما داریم میشیم مامان و بابای واقعی....بقیش بمونه برا فردا صب عزیزم داشتیم با بابایی مینوشتیم که ایشون خواب رفتن....هههههههههه پس تا فردا بوووووووووووووس
18 بهمن 1391

مادرانه با پسرکم

ناردونه من امروز بیست روزه شدی....خدایا شکرت کم کم  نی نی داری داره دستم میاد...واااااااای که مامان بودن چقد سخته...البته یه لبخند ناز تو خستگی به تنم نمیذاره.... الهی مامانی فدات شه کم کم شیطونی ها و شیرین کاری هات و رو میکنی.... امروز بابایی شما رو تو بغل گرفته بود تا بخابی که یهو پاهاتو بلند کردی گذاشتی رو سینه بابایی... منظره جالبی بود....کلی ذوق کردیم الان که دارم برات مینویسم رو پاهام خواب رفتی...البته پاهامم خواب بردی   دارم برات کلاه میبافم...نمیذاری که اندازت کنم... امیدوارم خوب اندازت بشه... عزیز دلم کم کم داری بزرگ میشی شکر خدا....البته من اصلا متوجه نمیشم ...اینو بقیه میگن 450 گرم اضافه کردی عسلم و ش...
13 بهمن 1391

سالگرد ازدواج

سلام ناردونه مامان... امروز سالگرد عروسی منو بابایی بوود...جشن کوچیکمون در نهایت سادگی برگزار شد... من و بابایی و مامان بزرگ و بابا بزرگ...وشما که تو دل مامان بودی....همین خیلی خوش گذشت....همه چی خوب بود...بابا بزرگ همش میپرسید که مناسبتش چیه و من از خجالت همش میگفتم تولد باباییه ههههههههه آخرش بابا رامین گل گلاب شیطونیش گل کرد و لو داد که قضیه چیه!!!!! ومامانی شد از الان شوق جشن سال آیندمونو دارم....من و بابایی و گل پسرموووووووووون دوستت داریییییییییییم   ...
13 بهمن 1391

انگاری مامان شدم

شیرنک مامانی روزای زندگی سه نفری مووون مث برق و باد دارن میگذرن....تو الان 1 ماه و 1 هفته شدی... هر روز خوردنی تر میشی...1 هفته پیش 4100 وزنت بود...تپلی مامان... و اما بگم از شبی که بر ما گذشت...سلامتی ...تا 7 صب نخوابیدی....تازه مامانی بعد از پیچوندن شما داشن خواب می رفت که بابایی شروع کرد به قلقلک کف پاااااااام میگه دنبال بهشتی ام که دیشب رفت زیر پااااااااات ...
13 بهمن 1391

واکسن دو ماهگیه محمد امین

عزیز دل مامان شرمنده کم میام اینجا ....اخه ناردونم که شما باشی تمام وقتمو گرفته روز یکشنبه 1 بهمن یه روز پر از خستگی و استرس برا جفتمون بود....اخه من و شما و بابابیی و آنا جووون رفتیم بهداشت تا برات واکسن دو ماهگی بزننن...قبل از رفتن خروس خون بابایی رو فرستادم تا بره قطره استامینوفن  تب سنح بگیره.تا بابایی بیاد شما همچنان خواب بودی البته من خوب میدونستم که این آرامش قبل از طوفانه   قربونت برم چقد آروم و خوردنی شده بودی (البته قبل از اینکه واکسن بهت بزنن)کلی با خاله زهرا(مامای بهداشت)بازی کردی...بعد از اینکه قد و وزنت و اندازه گرفتن رفتیم یه اتاق دیگه تا بهت واکسن بزنن.من که دلم نمیومد پاهاتو بگیرم اومدم بالای سرت و این کار ...
6 بهمن 1391
1